درست از همان لحظه که او به عشقش نسبت به کیاشا اعتراف کرد، حسی مثل سرخوشی سکرآور و کامیابی سرشار، تمام وجودش را پرکرد. حالا هردو نشسته بودند روی مبلهای کرمرنگ خانهی شعله و کیاشا نگاه گرم و گیرایش را دوخته بود به بهاران. جنگیده بودند، جراحت برداشته بودند، زخمی شده بودند اما هیچ کدامشان از زندگی نهراسیده بودند و حالا زخمهایشان را همچون مرواریدی با ارزش، در صدف وجودشان پنهان کرده بودند. بعد از زمستان، بهار ایستاده بود. آخر شب به صبح میرسید. و پشت ابرهای تیره و تار، خورشید منتظر درخشش و فروزش بود…