با دوربین میتوانستم پرواز کنم. لابهلای مرغهای دریا اوج بگیرم و بعد ناغافل شیرجه بزنم سمت ماهیهای کوچک فرز. یا توی نخلستان با بلبل خرما، شیره رطبها را بمکم و زیر سایه پیشها چرت بزنم یا بروم توی نیزار و با سنجاقکهای رنگی حرف بزنم و بگویم هر وقت خزال دلش از امه گرفت و رفت لب شط و خواست پاهای حنابستهاش را توی آب بزند و دلش را خالی کند، روی شانههایش بنشینند و دلداریاش بدهند.