زن که همچنان با صدای نامفهومی غر میزد، چادر را از دهانش گرفت و زیر چشمی به قاضی نگاه کرد: «به خدا هیچی حاج آقا. هیچ ماجرایی نیست. این پاک عقلش رو از دست داده. این عاقل بود، معلم بود، به بچه های مردم یاد میداد، نمیدونم کدوم تخم حرومی چشمش زد. بهش سحر و جادو بستن که این طوری شد. حاج آقا تو رو به عزیزت یه دعایی بکن، این سحرش باطل شه. به خدا وضع ما عالیه. از خوبی چشممون زدن….»
قاضی بی اعتنا به زن که همچنان در حال صحبت بود با ته خودکار پشت گوشش را خاراند. یک قطره عرق از پیشانی اش رها شد و روی دادخواست افتاد نگاهی به آقای ادیب کرد که پاهایش را جمع کرده بود و با دو دست چفت شده به هم بین پاهایش، به زمین خیره مانده بود. لرزشش مدام بیشتر میشد. انگار که حرفهای زن مثل بادی آتش درونش را شعله ور میکند. قاضی احساس کرد هر آن ممکن است جو دوباره عصبی و هیجانی شود برای همین حرفهای زن را قطع کرد و با لحنی آرام گفت: «آقای ادیب خودتون رو کنترل کنین. خیلی آروم و شمرده برای من توضیح بدین که مشکل چیه؟ برای چی طلاق میخواین؟»