در آن روزگاران قدیم، شهری بود که همیشه تاریک بود. مردم سینه به سینه از بزرگترها شنیده بودند که یک روز صبح که مردم از خواب بیدار می شوند، هر چه منتظر می مانند، نه خورشید می آید و نه روز می شود. نسلهای بعد دیگر نه معنی خورشید را می فهمیدند و نه معنی روز را و پیران شهر هم نمی توانستند به پرسشهای آنها درباره خورشید و روشنایی و روز پاسخ گویند. تنها می دانستند که پاسخ همه آنها در شکستن طلسمی است که در کوه سیاه قرار دارد…