از ماشین پیاده میشوم و دستش را میگیرم، من دستش را میگیرم؛ دست کسی که تا همین یک سال پیش نمیتوانستم مچش را بخوابانم. پنج صبح؛ در این ساعات ،هرکسی هر کاری دلش بخواهد میتواند انجام دهد. هوا نه تاریک است، نه روشن، مثل خود من. خوبیاش این است که جای پارک زیادی کرده و مثل یک آب در زمان تشنگی نباید دنبالش بدوی. سکوتش ولی من را اذیت میکند . سکوت در زمان شلوغی مزه میدهد نه حالا که چیزی جز سکوت نیست.