همان جا سرجایم ایستادم. پی سوزم را بالا گرفتم و به جلو خیره شدم. چند لحظه بعد، دو شمع وارونه روشن را می دیدم که در پیش رویم می درخشیدند. ناخودآگاه سیخ تنور را محکم در دست فشردم. ضربان قلبم شدت گرفته بود که تصمیم گرفتم برگردم. با هر قدمی که به عقب بر می داشتم، چشم های درخشان هم به سویم می آمدند. وقتی می ایستادم، می ایستادند. وقتی هم دوباره به راه می افتادم، دنبالم می کردند.