گاهی چقدر احمقانه بهنظر میرسد که زمان میگذرد. مثلا، همین حالا. احمقانه بهنظر میرسد که قرار نیست یکدفعه زمان متوقف شود. مردمی بودند که خیال میکردند زمینْ تخت است و نقطهای هست که آنجا اقیانوس به آبشاری بزرگ ختم میشود. آبشاری بیپایان. شاید زمین فقط به این دلیل گرد است که مردم نتوانند بروند به لبۀ دنیا و خودشان را پرت کنند توی خلأ، که هیچ راه گریزی نداشته باشیم. اما زمان گذشت گرچه دلم نمیخواست، گرچه دلمان نمیخواست؛ زمان گذشت گرچه باید همان روزی که فلور یکساله شد، با لبخند بابا و آن شمع جادویی، متوقف میشد. آنگونه بهراستی پایانی خوش میشد. پایانی بیعیبونقص…
(برگرفته از متن ناشر)