ابری بزرگ و فولادی رنگ بر فراز خانه ی کوچک مان بی حرکت بود آسمان سحر کم کم ناپدید می شد انگشت غریبه ای مضطرب که پیراهن فلانل بر تن داشت روی زنگ در معطل مانده بود. این، مطمئناً مهم ترین لحظه زندگی ام بود.