من در یخ زمستان نگاهش وا می رفتم، چون خورشید عشق بر من می تابید. اگر او اجازه می داد تا نفسی بگیرم، به طور حتم در نقطه ی روشنی که با نور ستاره ها مزین و مذهب بود به هم می رسیدیم. افسوس که او تمام نقطه ها را در گذر غم از هم متلاشی می ساخت تا مبادا در لحظه ای محال به هم بپیوندیم و با م یکی شویم! او تمام نقطه ها را از هم فرو می پاشید و می دانست که با هر نقطه ای که مسدود می شود، قلب من در هر دقیقه یک بار از تپش باز می ماند!