به در خانهی اترس که یک در کو چک و عادی سبز است ، می رسند و وارد خانه میشوند. چشمان بابک گرد می شود : «چه حیاط بزرگ و سرسبزی داری ! چه گل های رنگارنگی !» وارد حال و پذیرایی بزرگی می شوند که با لوسترهای طلایی و بزرگ روشن شده در سه اتاق باز است و در یکی بسته، آن را باز میکنند و چند پله ی تنگ و تاریک را پایین میروند ، به راهرویی بلند با نوری کم که چهار فر نیمقد روی دو سکو کنار هم نشسته اند می رسند. وقتی بابک چشمان دریده و دندانهای بیرون زده از دهانشان رامی بیند: «بگو این جا چه خبره ؟ چرا این آدم ها این شکلی هستن ؟ چرا هیچ حرکتی ندارند؟.»