در داستان دوردستها، همهچیز از یک قورباغه شروع میشود. قورباغهای که روی نیلوفری آبی نشست و همانجا ساکت ماند. پرندهای که در علفزار، کنار برکه در حال پیدا کردن غذا بود، چشمش به قورباغه افتاد و از او پرسید: «به چی نگاه میکنی؟»
قورباغه جواب جالبی داد. او گفت: «یک قورباغه نباید فقط صیدکردنِ حشره یا قورقور کردن بلد باشد، بلکه گاهی هم باید به دوردستها نگاه کند.»