پلنگ بزرگ شده بود و وقتش رسیده بود که روی پای خودش بایستد. پدر و مادرش جلوی غارشان ایستاده بودند که با او خداحافظی کنند. دل توی دلش نبود که تنهایی توی جنگل راه برود...