««روکسان» کنار انگشت خاکی ایستاد و دستش را محکم روی دهان خود گذاشت؛ انگار باید هر طور بود جلوی درد و رنجش را می گرفت. اسم خودش هنوز روی دیوار دالان می سوخت؛ انگار از روز اول هم آنجا بوده است؛ ولی او هیچ توجهی به حروف آتشین نکرد. «روکسان» بدون هیچ کلامی زانو زد و با دقت و احتیاط سر انگشت خاکی را روی پایش گرفت. او به حدی روی انگشت خاکی خم شد که آخرسر موهای سیاهش صورت او را مانند توری پوشاند».