زمان لحظه ای چرخید و مرضیه ایستاد. چشمانش مات و مبهوت شد. این مرد کیست و این جا چه می کند؟ اگر از کس و کار مالک مزرعه است، پس چرا او خبر نداشته است. چرا تا به حال او را ندیده است؟ لحظه ای خجالت کشید. جوان را شناخت. قیافه اش چنان تغییری نکرده بود. فکر کرد اگر او هم وی را بشناسد چه می شود؟! نمی گوید مرضیه خانم خدا بد ندهد، این جا چه کار می کنی؟