مارک بیتفاوت به پدر نگاه می کرد. امپراتور همچنان که اشک می ریخت و تأسف می خورد، ادامه داد: «این کارشان خیلی دردناک بود اما درد دیدن تو در این وضعیت چیز دیگری است. من به تو امیدها بسته بودم. چقدر برای داشتن تو خون دل خوردم. برای بزرگ کردنت. تقصیر خودم بود. تو را خیلی دوست داشتم و نگذاشتم که بزرگ شوی. آن وقت یک زن همه ی دنیای مرا از من گرفت.» برگشت و با تأسف به پسرش نگاه کرد. دوباره به سمت او به راه افتاد. در حالی که اشک هایش را پاک می کرد با خوشحالی لبخندی زد و گفت: «اما دیر نیست. می شود جبران کرد. تو هنوز جوانی. این روزهای نکبت می گذرند. روزها که نمی توانند بمانند. بگذار حالت خوب شود. همه چیز را جبران خواهم کرد. تو فقط زود خوب شو.»