پرپرهکدو هیچکس و هیچچیز یادش نمیآید، حتی اسم خودش را. برههای آقافرخ او را دمِ صبح، کنار رودخانه و لابهلای علفها پیدا کردهاند و آقافرخ دوروبرش چند تا ردپای پلنگ دیده است. حالا پرپرهکدو مجبور است تا پیداشدن پدر و مادرش با یک پیرزن خسیس و تنها توی کلبهای جنگلی زندگی کند. خانهی خالهآبچین خیلی باحال نیست. آنجا نباید خیلی حرف زد، جُنب خورد یا ملچملوچ کرد، حتی نمیشود یکتکه کلوچه یا یک لیوان شیر خورد! خالهآبچین و مرغش هم دلِ خوشی از آمدن پرپرهکدو ندارند. این دختربچه هزار چونوچرا با خودش آورده! چرا پرپرهکدو یکریز حرف میزند؟ چرا از دیوار راست بالا میرود؟ چرا جای دو تا زخم گنده روی شانههایش است؟ چرا پرندهها و حیوانات جنگل دنبالش راه افتادهاند؟ همهی اینها به کنار، راستیراستی چرا هیچ خبری از خانوادهی پرپرهکدو نیست؟!