از وقتی پنهلوپ به یاد میآورد، موهایش مثل مادربزرگش خاکستری بود و بوی آتش میداد. یا اینکه از قبل میدانست مادرش لحظه بعد چه خواهد گفت. همیشه در روز تولد او باران میبارد، باران عجیبی که هیچکس را خیس نمیکند. اما یک روز صبح پنهلوپ با موهای سرخ درخشان از خواب بیدار میشود و پا به ماجرایی شگفتانگیز میگذارد. ماجرایی که زندگیاش را کاملاً تغییر میدهد.