آقا لاکپشت، تنها بود، تنهای تنها. نه دوستی داشت نه برادری، نه خواهری، نه همسری، یک روز صبح که آقا لاکپشت از خواب بیدار شد، با خودش گفت : «این که نشد زندگی!» حوصلهاش از تنهایی سررفته بود.