مادرم حتی در بستر مرگ و پس از ماه های طولانی تیمار و پرستاری، باز هم همین حرف را تکرار می کرد. انقدر گفت که این خودم هم مشتبه شده بود. فکر میکردم مقصر اصلی در همه اتفاقهایی که برای من میافتاد خودم هستم. خودم را درختی آفت زده می دیدم که کرم ها از درون، روحش را و مغز استخوانش را می خورند و آرام آرام رو به پوسیدگی می رود. آیا دور از انتظار بود که روز به روز ساکت تر و خموده تر شوم؟
آیا اینکه میگویند آغوش مادر ثروتی جاودانه است و آنکه مادر دارد فقیر نیست، درست است و در مورد همه صدق می کند؟ در مورد همه ی مادران و همهی فرزندان؟ و آیا همه ی مادران به صرف جان بخشیدن به فرزندشان به بهشت می روند؟