من هیچوقت مخ درست و حسابی نداشتم تا اینکه زد و سر و کلهی فریک پیدا شد که یک مدت مخ خودش را به من قرض داد. عین حقیقت است. تمام حقیقت. فریک باشد میگوید حقیقت انکارناپذیر. حرف زدن تا مدتها فقط کار او بود. ولی روش من فرق داشت. من حرفم را با مشت و لگد حالی این و آن میکردم حتی قبل از اینکه اسممان را بگذاریم فریک تهمتن و اژدها و احمقها را بکشیم و خر کیف باشیم.
آن موقعها توی مهد کودک به من میگفتند جفتکپرون. همان سال که ماجون و مگسی از من نگهداری میکردند. اگر کسی جرئت میکرد به من دست بزند یک لگد نوش جان میکرد. چون توی مهدکودک همه همیشه سعی میکردند بپرند به زور بغلم کنند، انگار بغل کردن قرص و دواست و من لازمش دارم.
ماجون و مگسی که قربان کلههای کدویی کوچکشان بروم، فک و فامبل مادرم هستند، پدر و مادرش. آنها پیش خودشان گفتند، وایسا ببینیم! بهتره این جونور کوچولو رو بذاریم پیش جک و جونورهای همسن خودش، بلکم آدم بشه.
برو بابا! آدم که نشدم هیچی، به جاش یک مشت بازی اختراع کردم، مثل مشت و لگد، و لگد توی زانو و لگد توی صورت و لگد به مربیها و لگد به بقیهی جانورهای مهد کودک. چون میدانستم آن بغلمغل کردنها چه دروغ کوفتی است.
آن موقع بود که برای اولین بار چشمم به فریک افتاد، همان سال بغل کردنهای زاغارت.