در بخشی از داستان «گنجشکها در بالکن» از این کتاب میخوانیم:
مادر پیری داشت که زیاد حرف میزد و زن و بچهاش او را به تن نمیگرفتند. خواهرهایش گرفتار بچه بودند و چند روز که پرستاریاش را میکردند خسته میشدند و او را به خانه میآوردند. هر قراری که میگذاشتند بعد از چند نوبت به هم میخورد.
خیلی دور کتابی خوانده بود که هنوز موضوع آن یادش بود: پیرمردی برای پرندهها دانه میریخت. یک روز که کسی در خانه نبود حالش بههم میخورد و نقش زمین میشود. پرندهها آنقدر به پنجره نوک میزنند و سر و صدا میکنند که همسایهها باخبر میشوند و او را از مرگ نجات میدهند.
پیر نبود. اما زندگیاش را شبیه آن پیرمرد میدید. وقتی به او صبحانه میداد، برای سرگرمی یک روزنامه هم جلوش پهن میکرد و نانهای زیادی را جلوش میگذاشت که ریزریز کند.با این کار میخواست مادرش را مشغول کند که کمتر حرف بزند. زنش از این کار ناراحت بود. گنجشکها بالکن را کثیف میکردند و پاک کردنش سخت بود. چند بار به او گفته بود تو که بالکن را کهنه نمیکشی تا ببینی چه میگویم. اما مرد حرفش را نشینده میگرفت و کارخودش را میکرد. زن که خیال میکرد دارد با او لجبازی میکند از دستش حرص میخورد. هروقت که کاری در بالکن داشت، مرد را صدا میزد: میبینی چه شده؟ گنجشکها همهجا را کثیف کردهاند. تو که کثیفی و تمیزی سرت نمیشود. مرد با ملایمت میگفت: پیپی گنجشکها که بو ندارد. و زن حرف همیشگیاش را تکرار میکرد: اگر یک بار کهنه میکشیدی این حرف را نمیزدی. کهنه را توی بالکن انداخت: تو که حرف حساب حالیت نمیشود. حالا بالکن را کهنه بکش تا حالت جا بیاید. مرد که بالکن را کهنه میکشید فهمید زنش راست میگوید. پیپی گنجشکها بهزحمت پاک میشد.