کیومرث دوباره به عکس نگاه کرد و گفت: «این زن و این راه پله تو رو یاد چی می ندازه؟»
بلند شدم و روبروی عکس ایستادم. متوجه جزئیات بیش تری شده بودم. سمت چپ راه پله، باز هم پله هایی بود که از فضای تاریک تر پایین به کف می رسید و در پاگرد، نور کمرنگ و بی روح لامپ مهتابی پاشیده بود. زن انگار آن پله ها و پاگرد را پیموده بود و حالا پله های دیگری پیش رو داشت که به فضای پرنورتری منتهی می شد. کبوترهای هراسان، طول مسیر را اشغال کرده بودند. شقیقه ام را خاراندم و گفتم: «اولش مضطربم می کنه، ولی بعد آرومم می کنه چون ته راه پله می رسه به سطح، به نور آفتاب. »
کیومرث گفت: «من رو هم مضطرب می کنه، اما اضطرابم رو از بین نمی بره؛ چون هنوز به یقین نرسیده م که اون نور، مال آفتابه یا یه لامپ مهتابی دیگه؟ شاید هم اضطراب کبوترها هم از چیزیه که می دونن، از گرفتار شدن، از پروازِ ناگزیر... نه حضور یه زن. »
دوباره به عکس دقت کردم. حس کردم در خوشبینی ام به انتهای راه پله کمی عجله کرده ام.