زنگ مدرسه ساعت دوونیم به صدا درآمد و طبق معمول صدای دویدن پاهایی کوچک را به دنبال داشت. لوسی وظیفه داشت کولهپشتی و بستهی ناهار را تحویل بچهها دهد، درحالیکه خانم ترزا، معلم کلاس، با صدای بلند هشدارهای همیشگی را تکرار میکرد.
«کولهپشتی، بستههای ناهار و کاغذهاتون رو بردارین! اگه چیزی رو فراموش کنین، نه من اون رو براتون میآرم خونه و نه خانم لوسی!» بعضی از بچهها به حرفهایش گوش میدادند. بقیه اصلاً حواسشان به حرفهای او نبود. خوشبختانه اینجا دبستان بود، بنابراین احتمال برخورد و درگیری بسیار کم بود.