بیست و چهار ساعت در لس آنجلس باران شدیدی می بارد . دو داستان موازی و متقاطع زندگی مردانی را به تصویر می کشد که در آستانه ی مرگ اند : هر دو از سوی فرزندانشان طرد شده اند ، هر دو می خواهند با فرزندانشان تماس بگیرند، و فرزندان هیچ کدام کاری به کار پدرانشان ندارند . پسر ارل پارتریج از زنان بیزار است و دختر جیمی گیتور معتاد و آواره. پرستاری دلسوز پادرمیانی می کند و پسر ارل را پیدا می کند. یک پلیس معتقد و نیکوکار با دختر جیمی ملاقات می کند.
مگنولیا به رغم ظاهرش فیلمی ترسناک است و هراس عمیقش را نه از موقعیت های هراس آور که از درک مفهوم کلی زندگی می گیرد این که فرصت زیستن در قیاس با کاری که می توان برای نگه داشتنش کرد تا چه حد نا چیز و غم انگیز است . همین نکته این ملودرام خانوادگی را بدل به مجموعه ای از رخدادهای غریب می کند که هراسش تا مدت ها با بیننده اش باقی می ماند فیلمی که مفهوم « فریفتن و نابود کردن » را در دل و روابطش گنجانده است . برگرفته از موخره ی کتاب ، سعید عقیقی