... وقت مغرب گذشته بود و پیرزن از مسجد روانه خانه شده بود. چون همیشه این ایام، افکار مختلفی از ذهن پرآشوبش می گذشت. بخش اعظم اغتشاش فکری او ماجرای حسنعلی بود. اینقدر درگیر این پسر شده بود که حتی ما نوه ها و والدینمان هم نمی توانستیم پیدایش کنیم. نه پای بند شدن درخانه داشت که به دیدنش برویم و نه خود سراغی از ما می گرفت. درحقیقت می دانست که ما همگی سر و سامان داریم و تمام هم خود را گذاشته بود برای درمان بی سر و سامانی جوانی که حقیقتا اگر نه بیشتر، اما چونان یکی از ما دوستش می داشت و از طفولیت تر و خشکش کرده بود.