هنوز جمله ی خوش آهنگش را هضم نکرده بود که در آغوش گرمی فرو رفت آغوشی که سال ها آرزویش را داشت و حالا نصیبش شده بود؛ اما درست زمانی که دیگر آن حس و حال اولیه را نداشت آن شوقی که بارها حتی از فکرش در دلش قند آب می کردند حالا نبود. درست مثل کسی که دلش شیرینی بخواهد و به جای آن لحظه هفته ی بعد جلویش بگذارند آن طعم و حس دیگر نصیبش نمی شد ؛ با این حال قطره اشکش پیراهن او را الک کرد و... او زیر گوشش لب زد: دیگه از هیچکس نخواه بغلت کنه هیچ کس جز من