انسان جادوگرِ انسان است. این جمله را میتوان محور دیدگاه سارتر دربارۀ احساسات آدمی، ماهیت و کارکرد غایی آن دانست. ما با احساساتمان یکدیگر را مسحور میکنیم؛ اما سحری که نه خود از چگونگی آن باخبریم و نه اصولاً میدانیم که آنچه با دیگری کردهایم نوعی ساحری بوده؛ ما نیز به نوبۀ خود مسحور دیگری میشویم؛ و آن دیگری هم نمیداند که با احساساتش اغوایمان کرده… همۀ ما در بازی سلسلهوار احساساتمان، هدفی را دنبال میکنیم، هدفی که دستکم نمود تحققیافتۀ آن جوهری عقلانی و حسابگرانه دارد.
ساختار مفهومی نگاهِ سارتر در این کتاب غریب مینماید. او در بحبوحۀ گفتمان اگزیستانسیالیستی ناگاه صحبت از وجود کیفیتی ماکیاولیستی در اعماق وجود ما میکند، هرچند شاید سویۀ دیگری از نگاه فلسفی سارتر که حضور دیگری را «جهنمی» میداند با این نگرش او سازگارتر باشد.