بحث بر سر نحوهی ادامهی راه پرماجرا و پرپیچوخمی که زیگموند فروید به روی دانش بشری گشود، چه بسا از بحث پیرامون خود فروید نیز داغتر است. این امر از پیامدهای طبیعی کار هر فیلسوف بزرگی است، چنان که ادامهی مارکس و ادامهی هگل نیز از خودشان بحثبرانگیزتر بودهاند. فروید گسترهای تماماً نو به روی بشر گشود، و حق دارد که از کشف ناخودآگاه بهعنوان سومین شوک بزرگ تاریخ بشریت، پس از گالیله و داروین، یاد میکند.
کار فروید را در مسیرهای متفاوت ادامه دادهاند: یونگ، فروم، آدلر، لاکان، و دهها روانکاو و متفکر بزرگ دیگر، هر یک به نوعی وارث هگل و ادامهدهندهی بخشی از سنت عظیمی هستند که او بنیان نهاده است. در این میان، جایگاه هربرت مارکوزه منحصربهفرد و تا حدی استثنایی است، او مهمترین چهرهی فلسفی معاصر است که تلاش کرد پیوندی خلاق و بارآور میان فرویدیسم و مارکسیسم برقرار کند و بهسوی نوعی سیاست رهاییبخش حرکت کرد که برآمده از این پیوند است. این دغدغهی همیشگی مارکوزه تا آخر عمرش باقی ماند، و تعلق خاطر او به این تلفیق را کمابیش در اغلب آثارش میتوان ردیابی کرد. اما مهمترین دستاورد مارکوزه در این راه، بیشک کتاب «اروس و تمدن» است. در این کتاب است که مارکوزه استادانه قرائتی سیاسی از فروید به دست میدهد و او را بیشتر بهعنوان فیلسوف میخواند تا روانکاو. کار مارکوزه استوار است بر متنهای غیرفنی فروید، متنهایی که فروید براساس دغدغههای شخصیاش نگاشت و بیشتر بهعنوان کار روشنفکری او اهمیت دارد تا کار تخصصیاش. مارکوزه از خلال قرائت خلاق متونی چون «ناخرسندیهای تمدن» و «توتم و تابو» و نظایر آن، میکوشد فروید فیلسوف را برجسته کند.
اما شاید جنجالیترین بخش این کتاب خلاق مؤخرهی آن است، که در حقیقت حکم تسویهحساب مارکوزه با سایر فرویدیها را دارد. انتقاد تندوتیز مارکوزه از یونگ و فروم بهعنوان دو ادامهدهندهی اصلی راه فروید، و دفاع از آرای خود فروید در برابر تحلیلهای این دو، مؤخرهای بسیار خواندنی برای کتاب فراهم آورده است.