آسمان تاریک شده بود. بالای سر زیتون و زبیده ستاره ها می درخشیدند و پشه کوره ها می چرخیدند. هر دو بی هیچ حرفی از روی تکه پشم های پوسیده روی بام حجرہ بلند شدند. با دوشال صورتشان را پوشاندند و پایشان را روی دیوار سنگی گذاشتند و پایین پریدند. قرار بود زیتون هرجا که زبیده رفت پشت سرش برود تابه کاروان و کیسه های بسته شده به کمربندشان برسند. بعد زیتون کشیک دهد و زبیده سراغشان برود. آرام کیسه ها را باز کند و جیبش را پر از الماس کند.