زمان همچنان سرد و کشدار تمامم را بلعیده بود تا این که همان روز عصر «صدا» با من تماس گرفت در نهایت خونسردی بی آن که بداند چه هیاهویی را پشت سر گذاشته ام. از دستش عصبانی بودم آن قدر برایم احترام قائل نبود که از جایش نیم خیز شود، راجع به کارم توضیحی بدهد یا حداقل سپاسگزار کار داوطلبانه ام باشد کلی سوژه ی دلخوری توی ذهنم شناور بود اما باز همان اتفاق افتاد با شنیدن صدای گرم و جویباری اش آرام گرفتم و انگار همه ی آن گره ها به وردی و جادویی از هم باز شد آسمان صاف شد و ابرهای کدورت کنار کشیدند.