باران سرشار از غم
خیابانی در حصار برگ های خزانی
پادگانی مملو از دلتنگی های بی پایان
به که پناه ببرم
دردم را به که بگویم تسکین باشد
درد تمام مرا گرفته است
کاش رهایی نزدیک باشد
دلم می خواهد دوباره در سنگفرش های تبریز قدم بزنم
و بارانش مرا وادار به شاعری کند
من بنویسم و اشک بریزم برای چشمانی که مرا نگاه می کند
اما هیچگاه برای من نخواهد شد
چشمان سرو...
پادگان ارتش
عصر بارانی پاییز 1401