بعد از خاکسپاری پدر خیلی قدم زدم. جلو در ورودی قبرستان، روی تابلویی خواندم:
"Garden of peace Muslim cemetery"
زمزمه کردم: «آرامگاهِ باغِ آرامش» خیلی بزرگ بود، پر از درخت، خیابانهای پهن و تمییز داشت، دو طرف خیابانها مردهها خوابیده بودند توی باغچههایی بزرگ که سراسر سبز بود. حتی روی گورها هم به جز تکهسنگ کوچکی که اسم مردهها را به انگلیسی رویش نوشته بودند همهاش سبز بود. قبرها منظم کنار هم ردیف شده بودند. عمو نگذاشت مادر را برگردانیم ایران... رو کرد به مادر و گفت: «فکر همه جاش را کردهام، اینجا مال مسلمانها است. خیلی هم تمیز و آرام و زیبا؛ ببین!...» مادر گفت: «هی! گذاشتیمش توی خاک غریب؛ بمیرم الهی!»