هالیس دلش را باخته بود و حالا باید تلاش میکرد تا آن را پس بگیرد.
میشد دنبال دلی راه افتاد که از قبل شکسته؟
بعد از فرار از دربار کوروا و پشتسر گذاشتن یاد و خاطرهی سیلاسِ عزیزش که به قتل رسیده بود، هالیس آهستهآهسته خودش را با زندگی در کنار خانوادهی او وفق میدهد.
مهربانیِ استوفهها برای روح خستهی هالیس مانند مرهم است.
ولی اتان، پسرعموی تندخوی سیلاس که بهشدت از کورواییها متنفر است، آرامشی را که به تار مویی بند است، تهدید میکند.
همزمان با تنشِ توی خانه که رفتهرفته زیادتر میشود، ناآرامیهای سرزمینِ پادشاهیِ ایزولتن نیز به بالاترین حد خودشان میرسند.
استوفهها شاید قدرت سرنگونی شاه ستمگر، کوئینتن را داشته باشند، ولی برای این کار به کمک هالیس احتیاج دارند.
آیا دختری که همهچیزش را باخته، میتواند خواستهی دلش را ول کند و به سرنوشت وطنِ دومش بیندیشد؟