روزبه به آشپزخانه رفت و پیراهن سخنگو را توی ماشین لباسشویی انداخت. پیراهن که تا حالا توی ماشین لباسشویی نرفته بود، داد زد و گفت: «روزبه! داری چهکار میکنی؟ مگر دیوانه شدهای؟ مگر من کار بدی کردهام که مرا توی دهان این جانور میاندازی؟ تا قورتم نداده، مرا بیاور بیرون. مرا از دست این بشکهی لباسخوار نجات بده. خواهش میکنم روزبه! خواهش میکنم.»