اواخر شهریور بود؛ بوی نم خاک خیسخورده وقتی که مادر درختها رو آب میداد بلند میشد. این بو مدتهاست به مشامم نخورده. از گلهای یاس گردنبند درست میکردیم و گیلاس و آلبالوها را مثل گوشواره به گوشها آویزان میکردیم و گاهی با رنگ آلبالو لبهایمان را قرمز.
بیخیال و سرخوش بودیم و از غم روزگار فارغ؛ اما انگار با رفتن پدرم همهی غم و غصههای روزگار سرمان آوار شد و دیگر شادی و شعف کودکانه به خط پایان خودش رسید؛ اما هیچگاه با رفتن کسی دنیا به آخر نرسیده و زندگی همواره راه خودش را ادامه دادهاست.
با صدای داد و فریاد مونا از خواب پریدم، شاید یکی دو ساعتی بود خوابیده بودم اما از فرط خستگی حس میکردم چند دقیقهای بیشتر نبود که به خوابی عمیق رفته بودم. من از این خواب بیدار شدم ولی پدرم هرگز…
مونا از سر کار که میآمد طفلک تازه یا باید کمکحال مادر بود یا اینکه مراقب پدرم. هردو تلاش میکردیم تا باری از دوش مادرم کم کنیم.