زندگی ما در تقویم نمی گذرد. این را پانصد سال است که میکل آنژ و صد سال است که پروست و وولف و ده ها هزار سال است که جریانی مبهم و گذرا در خیال آدمی نشان داده است و مثل بسیار چیزهای این جهان چیزی نو نیست. چیز نو زندگی من است. چون یکی بیش تر نیست و نگاهم به دخترکی خیلی زیبا در پنجم دبستان و آن شب که ناگهان باد وزید به صورتم و آن هشت یا شش و نیم صبح و بوی شبانه ی خانه ی پدربزرگم در رشت و کیف تماشای اشک ها و لبخندها در سالن سینما. و آن درخت ناگهان که سر راه همه سبز شد یک بار هم، و فقط برای من رخ داده است؛ من سوت آن سمعک را در گوش انسانی که به مرگ می رفت شنیده ام و من از شر آن خلاصش کرده ام و این تجربه ای هیچ انتقال دادنی نیست.
این فیلم نامه ی خاص را با کمترین حد از موقعیت های از پیش طراحی شده و با کمترین محاسبه درباره ی شخصیت ها نوشته ام. چون تنها قصد روشنم به دست دادن حسی از گذشت زمان در محدوده ای چهل ساله بود؛ سهیم کردن دیگران با حس از دست رفتن مجال آرامش و آفرینش، حتی آفریدن کسی دیگر، هر شکلی از زادن. (صفی یزدانیان)