می گفتم شب بود.چراغ گردسوز با سوسویی سرکش روی کرسی می سوخت.پنجره مثل پرده ای سیاه به دیوار چسبیده بود و دیگر هیچ چیز در پشت آن دیده نمی شد.مادرم کنار من دراز کشید.سرش را به کف دست گرفت و با دست دیگرش موهایم را که خیس از عرق متکای بلند پنبه ای پریشان شده بود، نوازش کرد و دوباره با صدای گرمش برایم قصه گفت :یکی بود یکی نبود.آن بالاها، روی یه ابر سفید، شاهزاده خانومی خانه داشت.شاهزاده خانم نگو گل نرگس، گل سرخ، لپ ها گلی، عین آلاله .صورت سفید،مثل گل یاس.چشماش مست، مثل گل نرگس.اما طفلکی تنهای تنها بود.تک و تنها میان قصر ابری می نشس و ستاره ها را تماشا می کرد.دلش فقط به ستاره ها خوش بود .آرزو داشت یه روز قصر ابری را پر کنه از ستاره های قشنگ و پر نور.ولی فقط شاهزاده خانوم نبود که ستاره ها را دوست داشت،آن پایین ها ، آنجا که اسمش زمین بود، یه پسر کاکل به سری هم بود که وسط خاک و خاشاک می نشس و وقتی ستاره ها به حریر سیاه آسمان سنجاق می شدن، با حسرت به آن ها که خیلی دور بودن، نگاه می کرد و تو دلش آرزو می کرد که روزی مالک یکی از آن ستاره ها بشه..