«نگین کوچکترین دختر خانوادهای است گرم و صمیمی... شهاب به او دل میبازد و این علاقه دو طرفه به نامزدی میانجامد... شهاب مشتاقانه انتظار روز وصل را میکشد... اما سرنوشت گویی با آن دو سر ناسازگاری دارد... پدر نگین در زیر بار سنگین تعهدات مالی زانو خم میکند و به اسارت چنگال بیماری و بستر در میآید و در این تنگنا که خانواده به مرز فروپاشی رسیده است، آنکه دست یاری به سوی پدر دراز میکند و به بهای عشق و زندگی خود، بر زخمهای او مرهم میگذارد... کسی نیست جز نگین...»