... پشت پنجره آشپزخانه ایستادم و به منظره بیرون خیره شدم.تا چشم کار می کرد همه جا سبز بود .برگ های تازه شکفته شده در نرمه باد می رقصیدند.گل های رنگارنگ باغچه و پاگرد پله ورودی خانه هرکسی را می توانست به وجد بیاورد، اما نمی دانم چه بر سر من آمده بود که همه اش احساس کسالت می کردم .بیهوده سعی کرده بودم کمی چرت بزنم تا خستگی کار سنگین صبح را از تن برانم، اما بدتر کلافه شده بودم...