سی و چهار سال پیش، صبح یکی از روزهای گرم اواخر خرداد سال 1342 که هوا هنوز تاریک بود به اتفاق پدرم و بهرام به شکار رفتیم، هنگام برگشتن، بوق نابهنگام اتومبیل سرهنگ افشار، رم کردن اسب من! باغ قوام، سیما و اولین برخوردش با من نگاه های پرمعنی او نخستین جمله اش که با دلرابائی هرچه تمام تر بر زبان آورد: « از کجا معلوم که با این همه پذیرایی خوب و مهمان نوازی و این باغ باصفا و وجود آقایی مثل شما به این زودی به تهران برگردیم!!» و رقم خوردن سرنوشتم!...