نگاهمان میافتد به ته چاه و نوری که برای چند لحظه مانند ستارهای در شبی تاریک سوسو میزند. مجال ماندنمان نیست. هراسان و لرزان مثل عنکبوت از سینهی چاه بالا میآییم و از دهانهی آن بیرون میزنیم و بیآنکه پشت سرمان را نگاه کنیم یا گیوههایمان را بپوشیم از چاه و کبوترهای مرموزش فرار میکنیم، اما تیغزارهای اطراف چاه...