اغلب کتابها و منابع درسی دانشگاهی در ابتدا یا در شروع هر فصل مقدمهی کوتاهی دارند که بر اساس نظم و قواعدی آکادمیک، عناوین و اهم موضوعات مطرح شده و ترتیب آنها را توضیح میدهند. در دوران دانشگاه استادی داشتیم که معتقد بود مشکلترین بخش هر کتاب برای خواننده، همان مقدمهی کوتاه است؛ چون با فشردهترین عبارات، به عناوین و موضوعاتی اشاره میکند که هنوز چیزی از آنها نمیدانیم. مقدمه متنی است که در ابتدا نوشته میشود، اما انگار برای کسی که در انتهای فصل ایستاده است. من با اینکه در آخرین مرحله دست به این کار زدهام، اما نمیدانم چرا از عهدهی آن بر نمیآیم. واقعاً مشکل از کجاست! شاید شما در انتهای کار بتوانید در پیدا کردن دلایل این ناتوانی کمکم کنید؛ البته اگر این کتاب بتواند کسی را تا آخر با خود همراه کند. اگرچه شعر و ادبیات ما همواره از یک خلاء تئوریک رنج برده است، اما به نظر میرسد که این معضل در زمانهی حاضر خود را به شکلی عریان آشکار کرده است. به ویژه با تغییرات و تحولاتی که (نه لزوماً پیشرفت!) در حوزهی شعر در یکی دو دههی اخیر رخ داد، ما هر روز شاهد گسترش شکاف بین شعر (و شاعران) با مخاطبان عام هستیم. روندی که اگر همچنان ادامه یابد خسارتهای فراوانتری را به جای خواهد گذاشت. البته باید بلافاصله اضافه کنم که بررسی مخاطبشناختیِ شعر، ظرایف و دقایقی دارد که عدم توجه به آن خود معضلاتی حادتر را دامن میزند. نمونهی روشن این مشکلاتِ تازه، شعرهایی است که بعضیها به خیال خود به عنوان راه حل ارائه میدهند که نمیتوان نامی جز «سادهنویسیهای بیهنرانه» بر آنها نهاد. در برخوردهایی که در این سالها با شاعران، نظریهپردازان، منتقدان و اقشار مختلف مخاطبان داشتهام متوجه شدم که مسئلهی عمده این است که مسئلهی عمده شناخته نشده است!