آشر پارچهفروش، به روستاها میرود و پارچه میفروشد.
آشر میداند که دختران بسیاری به او دل بستهاند، اما ترسها، محدودیتها و حس سرکوب شدهاش امان نمیدهد که محبوبیتش را باور کند.
ستار یکی از جوانان روستاست که به نارگل دل بسته است.
آنقدر عاشق است که همهی راز و رمزهای نارگل را میداند.
او با عشق خود، نارگل را هر لحظه کشف میکند.
اما نارگل شیفتهی آشر است. حضور و حال و هوای آشر او را دگرگون میکند. اما سنت، عادت، باور و … نمیتواند به نارگل فرصت دهد شوریدگی خود را به یک جوان کلیمی اعلام کند.
ستار میداند.
آشر نمیداند.