وقتی بچه بودم شبهای تابستان پشت بام کاه گلی خانه مان میخوابیدم. آسمان صاف بی دود و دم و پر ستاره شهر یزد بالای سرم بود. هر ستاره ای مرا خود به سفری دور دست میبرد و گاه تا سحر و تا آن وقت که صدای زنگ شترهای کاروانی در سکوت بامدادی طنین می انداخت به خواب نمیرفتم. شبهای زمستان را زیر لحافی که با کرسی گرم میشد، به سر میبردم. نه تلویزیونی بود، نه رادیوی درست و حسابی، نه برنامه رادیویی جالبی برای بچه ها، نه اسباب بازیهای امروزی و نه کتابهای قصه ترجمه شده از زبانهای خارجی برای کودکان. عصر سنت بود و شروع مدرنیسم. عصر گذار از یک فرهنگ سنتی چندهزار ساله به عصر تکنولوژی و تهاجم فرهنگی از غرب در این عصر. هیچ چیز جالبی که بچه ها با آن سرگرم شوند و با آن به خواب روند نبود الا قصه های مادر بزرگ و چه خاطره های دل انگیزی که از این قصه ها و از آن شبها در ذهن دارم. فکر میکنم اگر بخشی از شخصیت بچه های امروزی را فیلم های کارتونی می،سازند بخش عمده ای از شخصیت هم سن و سالهای مرا قصه های مادر بزرگها می سازند.
و این قصه ای است از قصه های مادر بزرگ تقدیم به مادربزرگ مرحومم نه نه سکینه مراد که خدای او را بیامرزاد.