یک باستان شناس در راه برگشت به شهر سوخته زابل به همراه همسرش تصادف می.کند او پس از اتفاقاتی از روستایی پرت در نزدیکیهای شهرسوخته وسط برهوت سیستان سر د میاورد و با پیرمرد عارف مسلکی اشنا میشوند که او را به سفر به سرزمین مردگان برای مکاشفه و بازیابی عشق ترغیب میکند.
نسیمی از سمت رودخانه روی صورتش میوزید. دستش را توی آب برد میخواست با دست آب بنوشد که زنی از رودخانه بیرون آمد. قطره های آب از بدنش روی زمین میچکید و ساق پاهایش مثل آیینه میدرخشیدند نور از آنها میگذشت و هزار رنگ میشد. زن یک پیاله رنگارنگ سفالی را به طرف او دراز کرد. جرعه ای از آب درون ظرف را که نوشید طعم شیرین لبهای زن روی لبهایش نشست زن بلند شد تا سمت رودخانه برود که بارانی ساق پای زن را گرفت آب از لای انگشتهایش روی زمین ریخت.