دو روز بعد مسعوده و مصطفی به اولا رفتند و پرسان پرسان زندان قدیم را پیدا کردند که اکنون مبدل به مرکز برگرداندن پناهجویان شده بود. زندان را تعطیل کرده و زندانی ها را به جای دیگری انتقال داده بودند. پناهجویانی که نجات پیدا کرده یا دستگیر شده بودند، پیش از آن که به کشورهایشان بازگردانده شوند، آن جا نگه داشته می شدند.
بوی کارخانه زغال سازی ای که در آن نزدیکی بود تا آن جا می آمد. هنگامی که داشتند به ساختمان سفید دوطبقه با در آبی وارد می شدند، مسعوده با خود فکر کرد بی آن که آن ها بدانند چه خبر است! آن ها سرگرم گذراندن زندگی معمولشانند در حالی که حوالی شان چه اتفاق هایی که نمی افتد و چه زندگی های سخت و چه درد و عذاب هایی که وجود ندارد.