مامان کاسهی آشی را به دستم داد و گفت:« برای حمیده خانم میبری؟ همان در سبز تهِ کوچه.
طفلکی پیرزن سرما خورده. الان بهش زنگ زدم، منتظر است.»
درِ سبز تهِ کوچه باز بود. از حیاط گذشتم و از پلهها بالا رفتم. به شیشهی درِ نیمهبازِ خانه زدم و بلند گفتم:« برایتان آش آوردهام.»
یکی از توی خانه با صدایی گرفته گفت:« به من چه!»
توی دلم گفتم ای وای! این چه جوابی بود؟
با مِن و مِن ادامه دادم:« ما…مامانم من را فرستاده. اَ…الان به شما زنگ زده.»