توی کلاس ما، نقّاشی من از همهی بچّهها بهتر بود.
ولی امروز پونه همکلاسی ما شد.
زنگ نقّاشی، همه دور میزش جمع شدند و هِی گفتند:«وای! چه قشنگ کشیدی!»
صدایم کردند:« حلما! تو هم بیا ببین!» ولی من نرفتم.
برای اوّلین بار، هیچکس از نقّاشی من تعریف نکرد.
خیلی ناراحت شدم ولی فقط توی دلم گریه کردم.
زنگ تفریح، بچهها که بیرون دویدند، رفتم سر میز پونه.
یواش برای خودم گفتم:« چه نقّاشی زشتی!» ولی راستکی نبود.
نقّاشیاش خیلی خوشگل بود.
فقط دلم میخواست پارهپارهاش کنم و بدهم کلاغها بخورندش.
حیف که خانم معلّم نگاهم میکرد.