فرشته بلوری خندید. دور مامان زهرا چرخید و گفت: «پس این نور سفید و تابان از این خنده است» مامان زهرا نشست کنار آسیاب. بچهها پریدند بغلش. مامان زهرا دست کشید به موهای حسن، به لپهای حسین. حسن گندمها را ریخت توی آسیاب. حسین دست کوچکش را گذاشت روی دست مامان و با هم آسیاب را چرخاندند. فرشته بلوری غشغش خندید و حضرت زهرا را نگاه کرد.