من، پیرمردِ بینوای بیچاره، اینجام، دو قدمی درِ خونهشون، و همهی خوشبختی کوچیکشون تو مُشتهای فرسودهی منه و از ترس تباه شدن این خوشبختی جرئت باز کردن مشتمو ندارم.